یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

  • ۰
  • ۰

وقتی کسی ما را نقد میکند، یکی از دو حالت زیر ممکن است صادق باشد:

  1. قبلا از آن زاویه به خودمان نگاه کرده بودیم.
  2. قبلا هیچ گاه از آن زاویه به خود نگاه نکرده ایم.
در شرایطی که حالت 1 برقرار باشد: اگر قبلا به این نتیجه رسیده باشم که مثلا آن نقد بر من وارد است، که خوب همه چی حل میشود و میتوان گفت که هیچ تغییری در حالت درونی من پدید نمی آید. اما اگر با فکری که قبلا کرده ام، آن نقد بر من وارد نیست، باز هم همه چی حل است و به راحتی میتوانم بگویم که نقد باطل است.

اما در شرایطی که حالت 2 برقرار باشد: در این حالت، آن نقد من را وادار میکند که از زاویه ای جدید به خود نگاه کنم. پس اولین پاسخی که خواهم داد، کمی درنگ کردن و فکر کردن و بررسی موضوع از آن زاویه ی جدید است. خوب بعد از اینکه از زاویه ی جدید موضوع را بررسی کردم، ممکن است به این نتیجه برسم که نقد باطل است و جوابی قانع کننده برای آن بیابم. در این حالت باز هم تغییری در حالت درونی من ایجاد نمیشود.
همچنین ممکن است به این نتیجه برسم که نقد وارد است و مثلا من در فلان موضوعی اشتباه (فکر) کرده ام. در این حالت ممکن است من برآشوبم و در پاسخ به اینکه این نقد را بر خودم وارد میدانم ناراحت شوم و شاید حتی کل تلاشی که در زمینه ای کرده ام زیر سوال برود و خودم هم با پذیرفتن این نقد، معترف به شکست شوم. در این حالت طبیعی است که ناراحت شوم و به هم بریزم و یا حتی خشمگین شوم و رفتار تهاجمی نشان دهم.

از چهار حالت انتهایی (extreme cases) که میتوان برای پاسخ ما به نقد در نظر گرفت، فقط یک حالت است که میتوانم ما را بلرزاند و تضعیف کند. پس هرگاه مورد نقد قرار میگیرم، اگر دیدم که به صورت خودکار و ناخودآگاه، خشمگین و مضطرب شدم، سعی میکنم که به درون خودم مراجعه کنم و ببینم کدام یک از آن چهار مورد صحیح است تا حداقل برای خودم روشن شود که چرا ناراحت هستم. و من فکر میکنم که فقط در صورتی که خودمان را تحلیل و بررسی کنیم و به دلیل و ریشه ی خشم و ناراحتی پی ببریم، میتوانیم به ناراحتی و خشم غلبه کنیم و قضیه را با خودمان حل کنیم.
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

نصف کتاب را در طول چند هفته خوانده بودم. صبح زود ساعت 6:30 صبح بیدار شده بودم. گفتم بذار کمی سمفونی مردگان بخوانم. شروع به خواندن کردم. دیگر نتوانستم از پای کتاب بلند شوم و تا ساعت 11 همینطور پشت سر هم خواندم تا تمام شد. و بعدش فرو ریختم. اعصابم خورد بود. از شدت ناراحتی کتاب را به گوشه ای پرت کردم. میخواستم زار بزنم. آخر چرا؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ چرا باید این قدر مسیر اندیشه، سهمگین باشد؟ تضاد بین پدر و پسر، تعصب و روشنفکری، مردگی و زندگی، رکود و پوایی چرا باید اینقدر دردناک باشد؟

کتاب سمفونی مردگان تو را با خودش به دنیایی دردناک اما واقعی میبرد. تو درد و تضاد بین بدبختی و فقر فکری را با اندیشه و تفکر و پویایی در این کتاب انگار با پوست و گوشتت حس میکنی.

"همه ی گمان من به صورت حقیقت گرفته بود. از سالها پیش هم میدانستم که محبوبیت از همه ی ثروت ها شیرین تر است. این را در نگاه باربرها هم میخواندم. و حالاش هم که هست باربرها و دیگران، سوجی را بیش تر از اورهان دوست دارند. حتی پدر با آن همه انزجارش از او، با آن همه توهین و تمسخری که در غیاب او داشت، در برابرش نمیتوانست عادی بماند. به وضح میدیدم که دستپاچه میشد و خودش را میباخت. به چشم احترام میدیدش و آن وقت ضعفش را نشان میداد و ناچار میشد بی آن که گفته باشد "بی رگ، الدنگ" بگوید "پسر، چه میکنی؟".

-"در شعر که ناکام شدم حالا با چوب قایق میسازم"

- "بساز. بساز ببینم کجا را میخواهی بگیری"




  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰
آیا تا به حال دیده اید فردی را که تا به حال در طول عمرش کوچک ترین تغییری در رفتار خودش ایجاد نکرده، اما وقتی در مورد تغییر و اصلاح با او صحبت میکنید، از فردی مثل گاندی صحبت میکند و میگوید که گاندی کشوری را اصلاح کرده است. یا از فردی مثل عیسی مسیح که خود را فدای قومش کرد صحبت میکند.  اگر با او در مورد عشق و ازدواج و مشکلات زندگی زناشویی صحبت کنی قطعا خواهد گفت که "عشق به همه مشکلات و تعارضات فائق می آید". اما من معتقدم احتمالا کسی این جمله را میگوید که نه میداند عشق چیست و نه تا به حال نیم قدمی در راه عشق برداشته است که اگر برداشته بود میدانست که عشق به این سادگی نیست، و هر قدم در راه عشق برداشتن خودش هزار مشکل دارد و درد و رنج.
چنین فردی، به دلیل نداشتن هیچ هنری، و به عمرش برنداشتن هیچ قدمی در راه صعبی، هنر را ساده و راه صعب را آسان میبیند. او هیچ وقت گذشت نکرده است به همین دلیل گذشت را ساده میبیند و انتظار گذشت از دیگران دارد.
برای این فرد، استفاده از کلماتی مثل گذشت، عشق، صداقت، اصلاح، مرام، و معرفت، کلماتی از لحاظ معنایی سبک اند. آنها به راحتی این کلمات را در گفتار خود استفاده میکنند و یا انتظارشان را از دیگران دارند یا سعی میکنند اینها را غیرمستقیم به خودشان نسبت دهند. دیده اید که چگونه افراد هوس باز، عشق را مرتب به رخ میکشند و لاف عشق میزنند؟ یا افراد دروغگو و دغل باز چگونه قسم میخورند و ادعای صداقت میکنند؟ یا افراد بی معرفت چطور بر دوستانشان منت معرفت میگذارند و باج گیری میکنند؟
برای چنین افرادی، این کلمات بار معنایی خود را از دست داده اند و خودشان به صورت ناخودآگاه به این مسئله واقفند و به همین دلیل برای جبران این کمبود مجبورند به دفعات زیاد از این کلمات استفاده کنند و یا تاکید بیش از حد کنند.
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

قبل از اینکه استیو جابز از اپل اخراج شود، دعوای سختی بین او و جان اسکولی در گرفته بود. جالب است بدانید که در سال 1983 استیو جابز با تلاش فراوان و با اغواگری خاص خود جان اسکولی را که مدیر عامل وقت پپسی بود، راضی کرده بود که پپسی را رها کند و به عنوان مدیر عامل به اپل بپیوندد. در چند سال ابتدای همکاری جان اسکولی با اپل و استیو جابز، رابطه ای بسیار صمیمی بین استیو جابز و جان اسکولی برقرار شده بود. جان اسکولی که استیو جابز را فردی نابغه و کاریزماتیک میدید، همیشه به دنبال تایید او و نزدیکی بیشتر با او بود. استیو جابز هم که جان اسکولی را فردی پخته و باتجربه و حرفه ای میدید، به او به عنوان یک مربی (mentor) و یک شخصیت پدرانه چشم دوخته بود. لذا این دو عاشق هم بودند. البته بیشتر عاشق توهمات خودساخته از یکدیگر بودند. بعد از مدتی هر یک به این واقعیت پی برد که دیگری آن چیزی که فکر میکرده نیست. کم کم اختلافات شروع شد و در سال 1993 کار به جایی رسید که با جنگی سخت بالاخره جان اسکولی موفق شد استیو جابز را از سِمَت رییس هیئت مدیره به زیر بکشد. البته همه ی اعضای هیئت مدیره با جان اسکولی موافق بودند و این خواستِ همه بود. بعد از اینکه استیو از ریاست کنار گذاشته شد، پیشنهادهایی خردتر به او دادند ولی او کمتر از ریاست را نمیخواست لذا کلا استعفا داد و شرکت را ترک کرد.

اما همچنان استیو 10 درصد سهام شرکت بزرگ اپل را داشت. اگر شما به جای استیو بودید چه میکردید؟ میگفتید حالا بذار این ده درصد را نگه دارم که نفوذم در شرکت زیاد باشد و امید به بازگشت به شرکتی داشته باشید که خود موسس آن بوده اید؟ اگر من بودم چنین میکردم! اما استیو در کمال تعجب همه ی سهام را میفروشد و فقط یک سهم (دقت کنید یک سهم، نه یک درصد!) را نگه میدارد تا فقط بتواند از نظر قانونی در نشست های مربوط به بورس شرکت کند. با پولی که بدست می آورد شرکتی را به اسم NeXT از ابتدا تاسیس میکند. این داستان ادامه دارد...

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰
منظور از نظام ارزشی در این متن، اولویت‌بندی ارزشهاست. به این معنا که در شرایطی که دو ارزش با یکدیگر در تضاد کامل باشند کدام را به دیگری ترجیح میدهید. مثلا اولویت‌بندی چند تا از ارزشها برای فردی ممکن است به این ترتیب باشد: صداقت، آرامش، آسایش، پول، مقام. توجه کنید که در این مثال ترتیب مهم است. برای مطالعه‌ی بیشتر در این مورد میتوانید به درس بررسی سلسله مراتب معیارها در متمم رجوع کنید.

آیا تا به حال برای شما اتفاق افتاده که برای تصمیم گیری در مورد خاصی، اصول و اولویت های ارزشی خودتان را داشته باشید ولی شرایط دنیای واقعی طوری باشد که برای پایبندی به آن اصول مجبور به تحمل سختی فراوان و گزاف شوید؟ یا اینکه شرایط طوری باشد که شما حتی در انطباق آن نظام ارزشی با آن شرایط دچار چالش، ابهام و ناتوانی شوید؟
یکی از چالش هایی که اخیرا برایم به یک دغدغه تبدیل شده، همین مسئله هست. در شرایط کنونی که به سر میبرم تعدادی از چنین تضادها و ابهام ها را دارم و به دنبال راه حل مشخص و صحیح برای آن میگردم.

در شرایطی که به راحتی میتوانید نظام ارزشی را به دنیای واقعی تطبیق دهید ولی برای پایبندی به آن سختی فراوان را باید تحمل کنید؛ خوب جواب مشخص است و از این دو حالت راه دیگری وجود ندارد: یا مجبورید نظام ارزشی را کمی تعدیل کنید تا عمل به آن ساده تر و عملی تر باشد، یا اینکه سختی پایبندی به نظام ارزشی خودتان را بپذیرید و تن به سختی و ناخوشی دهید.

اما در شرایطی که حقیقتا نتوانید نظام ارزشی‌تان را با دنیای واقعی تطبیق دهید به این معنی که در زمینه ی خاصی یا در مورد خاصی شناخت کافی از دنیای پیرامون خود برای تشخیص و تطبیق ارزشها نداشته باشید چه میکنید؟ آیا صبر میکنید و هزینه‌ی از دست دادن زمان را میپردازید تا شناخت بیشتر حاصل شود؟ یا عجله میکنید و کمترین وقت را تلف میکنید اما در تصمیم گیری تان کمی قمارگونه رفتار میکنید؟
امیدوارم بتوانم ادامه ی بحث را در پست بعدی بررسی کنم.
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

همیشه فکر میکردم اگر از حرفی که دوستی میزند یا نحوه ی برخورد دوستی، رنجیده شوم یا بهم بر بخورد، کار اشتباهی کرده ام و از این حالت احساس گناه میکردم. این طرز تفکر در من باعث شد که در بعضی موارد با کسانی معاشرت کنم که برخی رفتارها و کردارهایشان حقیقتا مورد تایید من نبوده و احساس خوشایندی نسبت به آنها نداشته ام. دلیل این امر این بود که هیچ گاه حس نفرت و اشمئزازم را نسبت به برخی رفتارهایشان به هیچ شکلی بروز نمیدادم و آنها هیچ راهی برای اینکه متوجه این موضوع بشوند نداشتند. حداقل اگر اشمئزازم را بروز میدادم ممکن بود آن رفتار را در خود اصلاح کنند یا سعی کنند طرز تفکر من را نسبت به آن مسئله عوض کنند یا نهایتا اگر هیچ راهی برای حل مسالمت آمیز نبود، دوستی و رفاقت را کمرنگ تر کنند یا قطع کنند. ولی من اشمئزاز را بد میدانستم و فکر میکردم که انسانی بزرگ است که بتواند همه ی بدی ها را تحمل کند و به روی خود نیاورد.

تا اینکه اخیرا کتاب مردِ مرد از رابرت بلای را خواندم. این کتاب به سبک کهن الگویی (archetype) و با استفاده از استعارات و اشارات متعدد و اشعار شرقی (از جمله حافظ) و غربی سفر قهرمانی مرد را شرح میدهد. رابرت بلای به خوبی توضیح میدهد که اشمئزاز یکی از مراحل رشد است که باید طی شود. تا انسان از چیزهای بد متنفر نشود انگیزه ای برای اصلاح خود و جامعه ندارد. اگر من با دیدن فردی که رشوه میگیرد دچار اشمئزاز نشوم و خیلی روشنفکرانه و باز با چنین قضیه ای برخورد کنم، احتمال دارد زشتی این کار در آینده در چشم من از بین برود و در نتیجه من هم رشوه های هرچند کوچک بگیرم. اگر من با دیدن فردی که با همسرش با احترام برخورد نمیکند دچار اشمئزاز نشوم ذهن من به چنین پدیده ای (بی احترامی با همسر) عادت میکند و احتمال اینکه در آینده خودم هم در حالتی که احساساتم غلیان کرده دچار همین رفتار اشتباه شوم بیشتر میشود. ولی اگر با دیدن بی احترامی دچار اشمئزاز شوم و اشمئزازم را زندگی کنم و حتی حالم بد شود و مثلا تا یک ساعت از برخورد نامناسب آن فرد با همسرش ناراحت باشم، این باعث میشود که جایی در ذهنم و ضمیرم هک شود که: «ببین مصطفی؛ تو اگر چنین رفتاری داشته باشی اصلا از نظر من قابل قبول نیست و خیلی از دستت ناراحت میشوم». همین خود باعث میشود که چنین رفتاری اگر در من وجود دارد اصلاح شود و اگر نیست، هیچ گاه بوجود نیاید. شاید اگر بخواهم خلاصه کنم، بتوانم بگویم که در صورتی شعر «لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان» میتواند موثر واقع شود و واقعا در عمل به کار آید که اشمئزاز را یاد گرفته باشیم. 

به چیزی مشابه همین مسئله، آقای کایلاش ساتیارتی در سخنرانی TED اش اشاره میکند. او به دلیل آزاد کردن 83 هزار کودک از چنگال بردگی برنده ی جایزه ی صلح نوبل شده است. او میگوید که اگر میخواهید جهان را به مکان بهتری تبدیل کنید، وقتی ناعدالتی میبینید خشمگین شوید. خشم به دلیل ناعدالتی و ظلم، به انسان انرژی و انگیزه ی اصلاح خواهد داد.

در نهایت، من فکر میکنم که اشمئزاز و خشم مهارت هایی هستند که باید آنها را با ظرافت خوبی آموخت. در آینده دوست دارم بیشتر در این باره بنویسم.

  • مصطفی هادیان
  • ۱
  • ۰
برای جلوگیری از برداشت اشتباه، همین اول، دو مفهوم ازدواج سنتی و ازدواج مدرن را تعریف میکنم. ازدواج سنتی یا arranged marriage ازدواجی است که دختر و پسر مستقیما یکدیگر را پیدا نمیکنند و شخص سومی (از جمله پدر و مادر دو طرف یا دوستان و آشنایان) مورد را پیدا میکند. اشتباه نکنید؛ در ازدواج سنتی دو طرف با رضایت و اختیار شخصی کامل اقدام به ازدواج میکنند. این نوع ازدواج با با ازدواج اجباری یا forced marriage فرق دارد که در آن یکی یا دو طرف مجبور به ازدواجند. منظور از ازدواج مدرن (free choice marriage یا love marriage) همان ازدواج رایجی است که دختر و پسر خودشان همدیگر را پیدا میکنند (در اجتماع، محیط کار، دانشگاه، یا هر جای دیگر) و بعد از گذراندن مدتی آشنایی و دوستی، در صورت تمایل ازدواج میکنند.

جالب است بدانید که در مورد خاص ازدواج اجباری، تحقیقی بر روی فنچ ها انجام شده. در این تحقیق، فنچ ها را به دو دسته تقسیم کرده اند. گروهی را آزاد گذاشته اند تا هر کدام، با هر کدام که دوست داشت جفت گیری کند و ازدواج کند. اما در مورد گروه دیگر، بعد از اینکه آنها را آزاد گذاشتند که با هر کس که دوست دارند ازدواج کنند، آنها را به زور جدا کردند و به ترتیبی تصادفی و اجباری آنها را با هم جفت کرده اند. در مقایسه ی بین گروه اول و دوم، بچه های گروه اول نرخ زنده ماندن بیشتری نسبت به بچه های گروه دوم داشتند. گروه دوم تخم های بیشتری گم کردند و نارسی بیشتری در تخم ها نسبت به گروه اول داشتند. گذشته از اینها، ماده ها در گروه ازدواج اختیاری، بیشتر طالب رابطه بودند نسبت به ماده ها در گروه ازدواج اجباری. جالب تر اینکه نرخ خیانت در گروه اجباری بیشتر از گروه اختیاری بود.

اما علم در مورد ازدواج سنتی چه می گوید؟ در یک تحقیق که در مورد هندی های ساکن ایالات متحده ی آمریکا انجام شده نتایجی یافتم که برخلاف انتظارم بود. در این تحقیق، دو گروه زوج پیدا شدند. گروهی که ازدواج سنتی کرده اند و گروهی که به صورت مدرن ازدواج کرده اند. در نگاه اول شاید فکر کنیم که در ازدواج مدرن عشق و رضایت بیشتری وجود دارد. در این تحقیق چهار متغیر با استفاده از پرسشنامه هایی در مورد زوج ها اندازه گیری شده است. متغیر اول، شور (passionate love) است. متغیر دوم دوستی و صمیمیت (companionate love) میباشد. متغیر سوم رضایت (satisfaction) و متغیر آخر تعهد (commitment) است. بعد از اندازه گیری این چهار متغیر در مورد دو گروه ذکر شده، به این نتیجه رسیدند که: اولا: هر چهار متغیر در مورد هر دو نوع ازدواج مقادیر بالایی دارد. یعنی در کل، همه ی زوج ها شور و صمیمیت و رضایت و تعهد بالایی را تجربه میکنند. دوما: این چهار متغیر (شور و صمیمیت و رضایت و تعهد) در ازدواج سنتی و ازدواج مدرن با هم برابر بودند و هیچ تفاوتی وجود نداشت.
این تحقیق در ادامه میگوید که در واقع مرز بین ازدواج سنتی و مدرن در آمریکا خیلی کمرنگ شده است. به این معنی که در ازدواج سنتی، افراد حق وتو برای گفتن نه به نامزدشان را دارند و در مورد تصمیم گیری کاملا مختار و آزادند. از طرفی، آنهایی که مدرن هم ازواج میکنند خیلی وقت ها تحت تاثیر خواسته های دوستان یا خانواده ها هستند و در نتیجه اختیار تام هم ندارند. بنابراین عنصر اختیار و انتخاب در ازدواج سنتی وجود دارد و عنصر تاثیر اجتماعی (که ممکن است منجر به جبر ناخودآگاه یا ناخواسته شود) در ازدواج مدرن وجود دارد.

نهایتا دوست دارم نظر خودم را نیز در مورد این دو نوع ازدواج بگویم. من فکر میکنم که در مورد این دو نوع ازدواج، نمیتوان صفر و یکی نگاه کرد و یکی را کلا بد بدانیم و دیگری را خوب. یا اینکه فکر کنیم که هر ازدواجی یا کاملا سنتی است یا کاملا مدرن. این هم نگاه دقیقی نیست. بلکه هر ازدواجی در طیفی بین این دو انتها (extreme) قرار دارد. و البته، اگر هم حالات انتهایی را بخواهیم در نظر بگیریم باز هم هر کدام خوبی ها و بدی های خوشان را دارند. شاید بهتر باشد که با توجه به فرهنگ، بهترین نقطه در این طیف را انتخاب کنیم و با ترکیبی از عشق و سنت ازدواج کنیم. امیدوارم در آینده بتوانم در مورد مزایا و معایب هر کدام بیشتر بنویسم.

  • مصطفی هادیان
  • ۱
  • ۰

پی نوشت یک: من فرد خام را با فرد بی شعور تقریبا معادل می دانم. با این تفاوت که فرد خام ممکن است متوجه خامی خود باشد. یعنی فرد، تجربه ای را ندارد یا در زمینه ای تخصص ندارد، ولی ممکن است به این موضوع آگاه باشد و سعی کند با تلاش کردن یاد بگیرد. ولی فرد بی شعور، علاوه بر اینکه خام است، در این توهم نیز به سر می برد که پخته و فهمیده و متخصص است. یعنی به خامی خود آگاه نیست. البته من اینها را هیچ کدام به صورت صفر و یکی نمی بینم و معتقدم که هر کس در تعدادی زمینه، مقداری خامی یا بی شعوری دارد و این ویژگی آدمی زاد است. از این به بعد

پی نوشت دو: سهیل رضایی که از معلمان عزیز روانکاوی و خودشناسی و رشد است می گوید: "تنها کسی به شعور خود اعتماد کامل دارد که در حلقه ی احمق ها گرفتار مانده است".

اصل مطلب: هدفم از این بحث، این است که راهکاری بیابم که بتوان با استفاده از آن، زودتر و دقیقتر به بی شعوری هایِ هر-چند-کوچکِ خودمان پی ببریم. ما اسیر ذهن خودمان هستیم و نمی توانیم از ذهنمان خارج شویم و به اشتباهاتمان پی ببریم. اما احتمالا می توانیم راهکارهایی پیدا کنیم که بتوانیم تخمینی هرچند نادقیق از مدل ذهنی مان - از دید خارجی- داشته باشیم. با داشتن چنین دیدی و یا داشتن سرنخ هایی که نشانی از اشتباه یا خامی یا بی شعوری هستند ممکن است بتوانیم سریع تر به اشتباهمان پی ببریم. اصطلاحی وجود دارد به اسم self-problematize به معنی خود-ایرادگیری. کسی که این را نداشته باشد، احتمالا در ورطه ی تعصب و دگماتیسم سقوط می کند چون هیچ گاه نمی ایستد تا از خود سوال بپرسد: آیا این طرز فکر من از ریشه و اساس درست است؟

یکی از راهکارهایی که برای کشف بی شعوری، امشب پیدا کردم ارتباط دارد با مفهوم مسئولیت پذیری. من فکر می کنم که مسئولیت پذیری نسبت معکوس دارد با بی شعوری و خامی. یا بهتر است بگوییم مسئولیت پذیری نسب مستقیم دارد با شعور و پختگی. خوب اگر این فرض را بپذیریم، بی درنگ راهکارِ یافتنِ خامی برایمان هویدا می شود: اگر دیدید که در مورد موضوعی مسئولیت پذیر نیستید و احساس می کنید که نمیخواهید خودتان را درگیر آن کنید و شاید به نوعی از آن فرار می کنید، می توانید نتیجه بگیرید که احتمالا در آن موضوع خام هستید.

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

سلام به دنیا

سلام به دنیا.

این اولین مطلب این وبلاگ است. این اولین تجربه ی من در وبلاگ نویسی است و اولین وبلاگ من است. هدف دقیق بلندمدت از ثبت این وبلاگ هنوز دقیقا مشخص نیست. اما آمده ام که بنویسم و بهتر خودم و دیگران را بشناسم و یاد بگیرم و یاد بدهم. امیدوارم در آینده ی نه چندان دور هدف بلندمدت نیز مشخص شود و از ابهام بیرون بیایم.

من علاقه ی زیادی به کتاب خواندن دارم. البته این علاقه را تقریبا دو سال است که متوجه شده ام و در همین دو سال تعداد زیادی کتاب خوانده ام و دریافته ام که چقدر یک کتاب میتواند دید من را به زندگی عوض کند و مدل ذهنی پخته تری نصیبم کند. شروع کتابخوانی من را معلم بزرگوار و دوست عزیزم محمدرضا شعبانعلی رقم زد. در واقع آشنا شدن با او، مثل افتادن دومینویی بود که با افتادنش دومینوهای زیادی را می اندازد و همینطور پیش میرود و پیش میرود و دیگر نمیشود از حرکت بازش داشت. امیدوارم حتما به سایت روزنوشته های محمدرضا سری بزنید و یک مطلب از آن را بخوانید. مواظب باشید، اگر بیشتر از یک مطلب بخوانید ممکن است مثل من و خیلی های دیگر دچار اعتیاد مضمن به آن شوید! ولی اگر رفتید و خواندید، تا همه ی مطالب آن را (که فکر کنم به اندازه ی چند جلد کتاب باشد) نخوانده اید به اینجا برنگردید که ماندن در اینجا جز خسران برای شما ندارد.

امیدوارم بتوانم از کتاب هایی که میخوانم بنویسم، از تجربیات ناچیزم بنویسم و مورد نقد قرار بگیرم و یاد بگیرم.

  • مصطفی هادیان