قبل از اینکه استیو جابز از اپل اخراج شود، دعوای سختی بین او و جان اسکولی در گرفته بود. جالب است بدانید که در سال 1983 استیو جابز با تلاش فراوان و با اغواگری خاص خود جان اسکولی را که مدیر عامل وقت پپسی بود، راضی کرده بود که پپسی را رها کند و به عنوان مدیر عامل به اپل بپیوندد. در چند سال ابتدای همکاری جان اسکولی با اپل و استیو جابز، رابطه ای بسیار صمیمی بین استیو جابز و جان اسکولی برقرار شده بود. جان اسکولی که استیو جابز را فردی نابغه و کاریزماتیک میدید، همیشه به دنبال تایید او و نزدیکی بیشتر با او بود. استیو جابز هم که جان اسکولی را فردی پخته و باتجربه و حرفه ای میدید، به او به عنوان یک مربی (mentor) و یک شخصیت پدرانه چشم دوخته بود. لذا این دو عاشق هم بودند. البته بیشتر عاشق توهمات خودساخته از یکدیگر بودند. بعد از مدتی هر یک به این واقعیت پی برد که دیگری آن چیزی که فکر میکرده نیست. کم کم اختلافات شروع شد و در سال 1993 کار به جایی رسید که با جنگی سخت بالاخره جان اسکولی موفق شد استیو جابز را از سِمَت رییس هیئت مدیره به زیر بکشد. البته همه ی اعضای هیئت مدیره با جان اسکولی موافق بودند و این خواستِ همه بود. بعد از اینکه استیو از ریاست کنار گذاشته شد، پیشنهادهایی خردتر به او دادند ولی او کمتر از ریاست را نمیخواست لذا کلا استعفا داد و شرکت را ترک کرد.
اما همچنان استیو 10 درصد سهام شرکت بزرگ اپل را داشت. اگر شما به جای استیو بودید چه میکردید؟ میگفتید حالا بذار این ده درصد را نگه دارم که نفوذم در شرکت زیاد باشد و امید به بازگشت به شرکتی داشته باشید که خود موسس آن بوده اید؟ اگر من بودم چنین میکردم! اما استیو در کمال تعجب همه ی سهام را میفروشد و فقط یک سهم (دقت کنید یک سهم، نه یک درصد!) را نگه میدارد تا فقط بتواند از نظر قانونی در نشست های مربوط به بورس شرکت کند. با پولی که بدست می آورد شرکتی را به اسم NeXT از ابتدا تاسیس میکند. این داستان ادامه دارد...
همیشه فکر میکردم اگر از حرفی که دوستی میزند یا نحوه ی برخورد دوستی، رنجیده شوم یا بهم بر بخورد، کار اشتباهی کرده ام و از این حالت احساس گناه میکردم. این طرز تفکر در من باعث شد که در بعضی موارد با کسانی معاشرت کنم که برخی رفتارها و کردارهایشان حقیقتا مورد تایید من نبوده و احساس خوشایندی نسبت به آنها نداشته ام. دلیل این امر این بود که هیچ گاه حس نفرت و اشمئزازم را نسبت به برخی رفتارهایشان به هیچ شکلی بروز نمیدادم و آنها هیچ راهی برای اینکه متوجه این موضوع بشوند نداشتند. حداقل اگر اشمئزازم را بروز میدادم ممکن بود آن رفتار را در خود اصلاح کنند یا سعی کنند طرز تفکر من را نسبت به آن مسئله عوض کنند یا نهایتا اگر هیچ راهی برای حل مسالمت آمیز نبود، دوستی و رفاقت را کمرنگ تر کنند یا قطع کنند. ولی من اشمئزاز را بد میدانستم و فکر میکردم که انسانی بزرگ است که بتواند همه ی بدی ها را تحمل کند و به روی خود نیاورد.
تا اینکه اخیرا کتاب مردِ مرد از رابرت بلای را خواندم. این کتاب به سبک کهن الگویی (archetype) و با استفاده از استعارات و اشارات متعدد و اشعار شرقی (از جمله حافظ) و غربی سفر قهرمانی مرد را شرح میدهد. رابرت بلای به خوبی توضیح میدهد که اشمئزاز یکی از مراحل رشد است که باید طی شود. تا انسان از چیزهای بد متنفر نشود انگیزه ای برای اصلاح خود و جامعه ندارد. اگر من با دیدن فردی که رشوه میگیرد دچار اشمئزاز نشوم و خیلی روشنفکرانه و باز با چنین قضیه ای برخورد کنم، احتمال دارد زشتی این کار در آینده در چشم من از بین برود و در نتیجه من هم رشوه های هرچند کوچک بگیرم. اگر من با دیدن فردی که با همسرش با احترام برخورد نمیکند دچار اشمئزاز نشوم ذهن من به چنین پدیده ای (بی احترامی با همسر) عادت میکند و احتمال اینکه در آینده خودم هم در حالتی که احساساتم غلیان کرده دچار همین رفتار اشتباه شوم بیشتر میشود. ولی اگر با دیدن بی احترامی دچار اشمئزاز شوم و اشمئزازم را زندگی کنم و حتی حالم بد شود و مثلا تا یک ساعت از برخورد نامناسب آن فرد با همسرش ناراحت باشم، این باعث میشود که جایی در ذهنم و ضمیرم هک شود که: «ببین مصطفی؛ تو اگر چنین رفتاری داشته باشی اصلا از نظر من قابل قبول نیست و خیلی از دستت ناراحت میشوم». همین خود باعث میشود که چنین رفتاری اگر در من وجود دارد اصلاح شود و اگر نیست، هیچ گاه بوجود نیاید. شاید اگر بخواهم خلاصه کنم، بتوانم بگویم که در صورتی شعر «لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان» میتواند موثر واقع شود و واقعا در عمل به کار آید که اشمئزاز را یاد گرفته باشیم.
به چیزی مشابه همین مسئله، آقای کایلاش ساتیارتی در سخنرانی TED اش اشاره میکند. او به دلیل آزاد کردن 83 هزار کودک از چنگال بردگی برنده ی جایزه ی صلح نوبل شده است. او میگوید که اگر میخواهید جهان را به مکان بهتری تبدیل کنید، وقتی ناعدالتی میبینید خشمگین شوید. خشم به دلیل ناعدالتی و ظلم، به انسان انرژی و انگیزه ی اصلاح خواهد داد.
در نهایت، من فکر میکنم که اشمئزاز و خشم مهارت هایی هستند که باید آنها را با ظرافت خوبی آموخت. در آینده دوست دارم بیشتر در این باره بنویسم.
پی نوشت یک: من فرد خام را با فرد بی شعور تقریبا معادل می دانم. با این تفاوت که فرد خام ممکن است متوجه خامی خود باشد. یعنی فرد، تجربه ای را ندارد یا در زمینه ای تخصص ندارد، ولی ممکن است به این موضوع آگاه باشد و سعی کند با تلاش کردن یاد بگیرد. ولی فرد بی شعور، علاوه بر اینکه خام است، در این توهم نیز به سر می برد که پخته و فهمیده و متخصص است. یعنی به خامی خود آگاه نیست. البته من اینها را هیچ کدام به صورت صفر و یکی نمی بینم و معتقدم که هر کس در تعدادی زمینه، مقداری خامی یا بی شعوری دارد و این ویژگی آدمی زاد است. از این به بعد
پی نوشت دو: سهیل رضایی که از معلمان عزیز روانکاوی و خودشناسی و رشد است می گوید: "تنها کسی به شعور خود اعتماد کامل دارد که در حلقه ی احمق ها گرفتار مانده است".
اصل مطلب: هدفم از این بحث، این است که راهکاری بیابم که بتوان با استفاده از آن، زودتر و دقیقتر به بی شعوری هایِ هر-چند-کوچکِ خودمان پی ببریم. ما اسیر ذهن خودمان هستیم و نمی توانیم از ذهنمان خارج شویم و به اشتباهاتمان پی ببریم. اما احتمالا می توانیم راهکارهایی پیدا کنیم که بتوانیم تخمینی هرچند نادقیق از مدل ذهنی مان - از دید خارجی- داشته باشیم. با داشتن چنین دیدی و یا داشتن سرنخ هایی که نشانی از اشتباه یا خامی یا بی شعوری هستند ممکن است بتوانیم سریع تر به اشتباهمان پی ببریم. اصطلاحی وجود دارد به اسم self-problematize به معنی خود-ایرادگیری. کسی که این را نداشته باشد، احتمالا در ورطه ی تعصب و دگماتیسم سقوط می کند چون هیچ گاه نمی ایستد تا از خود سوال بپرسد: آیا این طرز فکر من از ریشه و اساس درست است؟
یکی از راهکارهایی که برای کشف بی شعوری، امشب پیدا کردم ارتباط دارد با مفهوم مسئولیت پذیری. من فکر می کنم که مسئولیت پذیری نسبت معکوس دارد با بی شعوری و خامی. یا بهتر است بگوییم مسئولیت پذیری نسب مستقیم دارد با شعور و پختگی. خوب اگر این فرض را بپذیریم، بی درنگ راهکارِ یافتنِ خامی برایمان هویدا می شود: اگر دیدید که در مورد موضوعی مسئولیت پذیر نیستید و احساس می کنید که نمیخواهید خودتان را درگیر آن کنید و شاید به نوعی از آن فرار می کنید، می توانید نتیجه بگیرید که احتمالا در آن موضوع خام هستید.
سلام به دنیا.
این اولین مطلب این وبلاگ است. این اولین تجربه ی من در وبلاگ نویسی است و اولین وبلاگ من است. هدف دقیق بلندمدت از ثبت این وبلاگ هنوز دقیقا مشخص نیست. اما آمده ام که بنویسم و بهتر خودم و دیگران را بشناسم و یاد بگیرم و یاد بدهم. امیدوارم در آینده ی نه چندان دور هدف بلندمدت نیز مشخص شود و از ابهام بیرون بیایم.
من علاقه ی زیادی به کتاب خواندن دارم. البته این علاقه را تقریبا دو سال است که متوجه شده ام و در همین دو سال تعداد زیادی کتاب خوانده ام و دریافته ام که چقدر یک کتاب میتواند دید من را به زندگی عوض کند و مدل ذهنی پخته تری نصیبم کند. شروع کتابخوانی من را معلم بزرگوار و دوست عزیزم محمدرضا شعبانعلی رقم زد. در واقع آشنا شدن با او، مثل افتادن دومینویی بود که با افتادنش دومینوهای زیادی را می اندازد و همینطور پیش میرود و پیش میرود و دیگر نمیشود از حرکت بازش داشت. امیدوارم حتما به سایت روزنوشته های محمدرضا سری بزنید و یک مطلب از آن را بخوانید. مواظب باشید، اگر بیشتر از یک مطلب بخوانید ممکن است مثل من و خیلی های دیگر دچار اعتیاد مضمن به آن شوید! ولی اگر رفتید و خواندید، تا همه ی مطالب آن را (که فکر کنم به اندازه ی چند جلد کتاب باشد) نخوانده اید به اینجا برنگردید که ماندن در اینجا جز خسران برای شما ندارد.
امیدوارم بتوانم از کتاب هایی که میخوانم بنویسم، از تجربیات ناچیزم بنویسم و مورد نقد قرار بگیرم و یاد بگیرم.