یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

احتمالا دیده اید که چطور در فردی بیماری نهفته ای وجود دارد که در نسل های بعدی او فعال میشود. خودش آن بیماری را ندارد اما احتمالا در فرزندانش آن بیماری بوجود می آید.

من فکر میکنم که در شخصیت انسان هم برخی ویژگی ها نهفته اند و برخی فعال. آنها که نهفته اند در خود فرد وجود ندارند یا حداقل پیدا نیستند اما به راحتی به نسل بعد به ارث میرسند و منتقل میشوند. البته توجه دارید که منظورم از به ارث رسیدن یا منتقل شدن، همان فرایند یادگیری اکتسابی کودک از پدر و مادر است نه یک ارث‌بری ژنیتکی.

مثلا فرض کنید که من فرد منظمی هستم. همه چیز را سر جای خوش میگذارم و همیشه سر وقت به قرارهایم میرسم. هیچ وقت نمیشود که چیزی را فراموش کنم. هیچ وقت وسایلم را بر روی زمین نمیریزم و هر چیزی را در جای مشخص خودش قرار میدهم. اما میبینم که فرزندانم حداقل تا سنین نوجوانی همیشه بی نظم و بدون برنامه و فراموش کار هستند. دقیقا نقطه ی مقابل من. چرا چنین اتفاقی می افتد؟

خوب ممکن است بگویید فرزندان اختیار دارند و خودشان مسئول رفتار خودشان هستند و رفتارشان از رفتار من مستقل است. شاید در حالت استثنا این حرف درست باشد. اما در حالت کلی و در دنیای واقعی من فکر میکنم که رفتار فرزندان تا سنین نوجوانی الگو و تقلیدی از رفتار پدر و مادر است. شاید بگویید که اینکه چقدر در مورد خاصِ نظم، فرزندان به والدین شباهت پیدا میکنند، به هزار عامل دیگر از جمله محیط و ژنتیک و دوستان و شانس و اینها نیز بستگی دارد و نمیتوان فقط با عینک رفتارشناسی به این قضیه نگاه کرد. این را قبول دارم. اما در اینجا هدف من بررسی این مسئله از نگاه رفتارشناسی است.

من فکر میکنم که دلیل این امر این است که احتمالا من به صورت عمیق فرد منظمی نبوده ام و نظم را به صورت "سطحی" آموخته ام و "حفظ" کرده ام. درست مانند معلمی که ریاضیات را عمیقا نفهمیده باشد. این معلم ممکن است خودش با تمرین و تکرار طوطی‌واری که داشته به خوبی از پس حل بسیاری از مسائل تکراری ریاضی بر بیاید و در ظاهر ریاضی را خوب حل کند اما او "خودش" ریاضیات را زندگی نکرده است. او خودش قلم به دست نگرفته است و دست به حل مسئله ای سخت نزده است که مجبور شود بارها و بارها اشتباه حل کند و بعد از سه روز کلنجار رفتن با آن عاقبت آن را حل کند و بگوید یافتم یافتم. او همیشه راه حل درست را بلد بوده است. از روی کتاب، راه حل درست مسئله را میخوانده و مثلا یاد میگرفته. بنابراین چنین معلمی اگرچه خودش بتواند اکثر مسائل ریاضی را به خوبی حل کند، نمیتواند معلم خوبی باشد و "ریاضیات" را به دانش آموزان منتقل کند.

من هم مانند آن معلم سطحی، نظم را از همان بچگی از ترس اینکه کتاب و مداد و قلمم گم شود "حفظ" کرده ام. یا شاید هم از ترس والدین. من هیچ گاه ریسک پذیرفتن بی نظمی و سردرگمی و گم کردن چیزهای ارزشمند را نکرده ام. من هیچ گاه راه های دیگری به غیر از داشتن نظم را تجربه نکرده ام. اصلا من نمیتوانم بگویم نظم چیست چون بی‌نظمی نمیدانم چیست. همانطور که میگویند "تعرف الاشیاء باضدادها" یا "چیزها با ضدهایشان شناخته میشوند". پس من خودم فردی هستم که به صورت محافظه کارانه ای منظم هستم و نظم را عمیقا نشناخته ام. پس قابلیت انتقال و آموزش این نظم را به فرزندانم ندارم. بنابراین فرزندانم در طول مسیر بزرگ شدنشان هیچ گاه از من حرف شنوی ندارند و حرف من را که "بچه وسایلت رو بذار سر جاش. یکم نظم داشته باش" را نخواهند شنید و نخواهند پذیرفت. آنها یا دلیل منطقی میخواهند که دلیل منطقی آوردن در توان من نیست چون من نظم را نمیشناسم. یا اینکه میخواهند که خودشان با آزمون و خطا و تجربه کردن بی نظمی و نظم، نظم را یا بی نظمی را به عنوان الگوی زندگیشان برگزینند.

پس میتوانیم بگوییم که بی نظمی یک ویژگی پنهان شخصیتی در من است. در عین حال من در ظاهر کاملا فرد منظم هستم. و این باعث میشود که فرزندانم بی نظم بار بیایند بر خلاف انتظار من!

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

وقتی کسی ما را نقد میکند، یکی از دو حالت زیر ممکن است صادق باشد:

  1. قبلا از آن زاویه به خودمان نگاه کرده بودیم.
  2. قبلا هیچ گاه از آن زاویه به خود نگاه نکرده ایم.
در شرایطی که حالت 1 برقرار باشد: اگر قبلا به این نتیجه رسیده باشم که مثلا آن نقد بر من وارد است، که خوب همه چی حل میشود و میتوان گفت که هیچ تغییری در حالت درونی من پدید نمی آید. اما اگر با فکری که قبلا کرده ام، آن نقد بر من وارد نیست، باز هم همه چی حل است و به راحتی میتوانم بگویم که نقد باطل است.

اما در شرایطی که حالت 2 برقرار باشد: در این حالت، آن نقد من را وادار میکند که از زاویه ای جدید به خود نگاه کنم. پس اولین پاسخی که خواهم داد، کمی درنگ کردن و فکر کردن و بررسی موضوع از آن زاویه ی جدید است. خوب بعد از اینکه از زاویه ی جدید موضوع را بررسی کردم، ممکن است به این نتیجه برسم که نقد باطل است و جوابی قانع کننده برای آن بیابم. در این حالت باز هم تغییری در حالت درونی من ایجاد نمیشود.
همچنین ممکن است به این نتیجه برسم که نقد وارد است و مثلا من در فلان موضوعی اشتباه (فکر) کرده ام. در این حالت ممکن است من برآشوبم و در پاسخ به اینکه این نقد را بر خودم وارد میدانم ناراحت شوم و شاید حتی کل تلاشی که در زمینه ای کرده ام زیر سوال برود و خودم هم با پذیرفتن این نقد، معترف به شکست شوم. در این حالت طبیعی است که ناراحت شوم و به هم بریزم و یا حتی خشمگین شوم و رفتار تهاجمی نشان دهم.

از چهار حالت انتهایی (extreme cases) که میتوان برای پاسخ ما به نقد در نظر گرفت، فقط یک حالت است که میتوانم ما را بلرزاند و تضعیف کند. پس هرگاه مورد نقد قرار میگیرم، اگر دیدم که به صورت خودکار و ناخودآگاه، خشمگین و مضطرب شدم، سعی میکنم که به درون خودم مراجعه کنم و ببینم کدام یک از آن چهار مورد صحیح است تا حداقل برای خودم روشن شود که چرا ناراحت هستم. و من فکر میکنم که فقط در صورتی که خودمان را تحلیل و بررسی کنیم و به دلیل و ریشه ی خشم و ناراحتی پی ببریم، میتوانیم به ناراحتی و خشم غلبه کنیم و قضیه را با خودمان حل کنیم.
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

نصف کتاب را در طول چند هفته خوانده بودم. صبح زود ساعت 6:30 صبح بیدار شده بودم. گفتم بذار کمی سمفونی مردگان بخوانم. شروع به خواندن کردم. دیگر نتوانستم از پای کتاب بلند شوم و تا ساعت 11 همینطور پشت سر هم خواندم تا تمام شد. و بعدش فرو ریختم. اعصابم خورد بود. از شدت ناراحتی کتاب را به گوشه ای پرت کردم. میخواستم زار بزنم. آخر چرا؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ چرا باید این قدر مسیر اندیشه، سهمگین باشد؟ تضاد بین پدر و پسر، تعصب و روشنفکری، مردگی و زندگی، رکود و پوایی چرا باید اینقدر دردناک باشد؟

کتاب سمفونی مردگان تو را با خودش به دنیایی دردناک اما واقعی میبرد. تو درد و تضاد بین بدبختی و فقر فکری را با اندیشه و تفکر و پویایی در این کتاب انگار با پوست و گوشتت حس میکنی.

"همه ی گمان من به صورت حقیقت گرفته بود. از سالها پیش هم میدانستم که محبوبیت از همه ی ثروت ها شیرین تر است. این را در نگاه باربرها هم میخواندم. و حالاش هم که هست باربرها و دیگران، سوجی را بیش تر از اورهان دوست دارند. حتی پدر با آن همه انزجارش از او، با آن همه توهین و تمسخری که در غیاب او داشت، در برابرش نمیتوانست عادی بماند. به وضح میدیدم که دستپاچه میشد و خودش را میباخت. به چشم احترام میدیدش و آن وقت ضعفش را نشان میداد و ناچار میشد بی آن که گفته باشد "بی رگ، الدنگ" بگوید "پسر، چه میکنی؟".

-"در شعر که ناکام شدم حالا با چوب قایق میسازم"

- "بساز. بساز ببینم کجا را میخواهی بگیری"




  • مصطفی هادیان