یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روانشناسی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

احتمالا دیده اید که چطور در فردی بیماری نهفته ای وجود دارد که در نسل های بعدی او فعال میشود. خودش آن بیماری را ندارد اما احتمالا در فرزندانش آن بیماری بوجود می آید.

من فکر میکنم که در شخصیت انسان هم برخی ویژگی ها نهفته اند و برخی فعال. آنها که نهفته اند در خود فرد وجود ندارند یا حداقل پیدا نیستند اما به راحتی به نسل بعد به ارث میرسند و منتقل میشوند. البته توجه دارید که منظورم از به ارث رسیدن یا منتقل شدن، همان فرایند یادگیری اکتسابی کودک از پدر و مادر است نه یک ارث‌بری ژنیتکی.

مثلا فرض کنید که من فرد منظمی هستم. همه چیز را سر جای خوش میگذارم و همیشه سر وقت به قرارهایم میرسم. هیچ وقت نمیشود که چیزی را فراموش کنم. هیچ وقت وسایلم را بر روی زمین نمیریزم و هر چیزی را در جای مشخص خودش قرار میدهم. اما میبینم که فرزندانم حداقل تا سنین نوجوانی همیشه بی نظم و بدون برنامه و فراموش کار هستند. دقیقا نقطه ی مقابل من. چرا چنین اتفاقی می افتد؟

خوب ممکن است بگویید فرزندان اختیار دارند و خودشان مسئول رفتار خودشان هستند و رفتارشان از رفتار من مستقل است. شاید در حالت استثنا این حرف درست باشد. اما در حالت کلی و در دنیای واقعی من فکر میکنم که رفتار فرزندان تا سنین نوجوانی الگو و تقلیدی از رفتار پدر و مادر است. شاید بگویید که اینکه چقدر در مورد خاصِ نظم، فرزندان به والدین شباهت پیدا میکنند، به هزار عامل دیگر از جمله محیط و ژنتیک و دوستان و شانس و اینها نیز بستگی دارد و نمیتوان فقط با عینک رفتارشناسی به این قضیه نگاه کرد. این را قبول دارم. اما در اینجا هدف من بررسی این مسئله از نگاه رفتارشناسی است.

من فکر میکنم که دلیل این امر این است که احتمالا من به صورت عمیق فرد منظمی نبوده ام و نظم را به صورت "سطحی" آموخته ام و "حفظ" کرده ام. درست مانند معلمی که ریاضیات را عمیقا نفهمیده باشد. این معلم ممکن است خودش با تمرین و تکرار طوطی‌واری که داشته به خوبی از پس حل بسیاری از مسائل تکراری ریاضی بر بیاید و در ظاهر ریاضی را خوب حل کند اما او "خودش" ریاضیات را زندگی نکرده است. او خودش قلم به دست نگرفته است و دست به حل مسئله ای سخت نزده است که مجبور شود بارها و بارها اشتباه حل کند و بعد از سه روز کلنجار رفتن با آن عاقبت آن را حل کند و بگوید یافتم یافتم. او همیشه راه حل درست را بلد بوده است. از روی کتاب، راه حل درست مسئله را میخوانده و مثلا یاد میگرفته. بنابراین چنین معلمی اگرچه خودش بتواند اکثر مسائل ریاضی را به خوبی حل کند، نمیتواند معلم خوبی باشد و "ریاضیات" را به دانش آموزان منتقل کند.

من هم مانند آن معلم سطحی، نظم را از همان بچگی از ترس اینکه کتاب و مداد و قلمم گم شود "حفظ" کرده ام. یا شاید هم از ترس والدین. من هیچ گاه ریسک پذیرفتن بی نظمی و سردرگمی و گم کردن چیزهای ارزشمند را نکرده ام. من هیچ گاه راه های دیگری به غیر از داشتن نظم را تجربه نکرده ام. اصلا من نمیتوانم بگویم نظم چیست چون بی‌نظمی نمیدانم چیست. همانطور که میگویند "تعرف الاشیاء باضدادها" یا "چیزها با ضدهایشان شناخته میشوند". پس من خودم فردی هستم که به صورت محافظه کارانه ای منظم هستم و نظم را عمیقا نشناخته ام. پس قابلیت انتقال و آموزش این نظم را به فرزندانم ندارم. بنابراین فرزندانم در طول مسیر بزرگ شدنشان هیچ گاه از من حرف شنوی ندارند و حرف من را که "بچه وسایلت رو بذار سر جاش. یکم نظم داشته باش" را نخواهند شنید و نخواهند پذیرفت. آنها یا دلیل منطقی میخواهند که دلیل منطقی آوردن در توان من نیست چون من نظم را نمیشناسم. یا اینکه میخواهند که خودشان با آزمون و خطا و تجربه کردن بی نظمی و نظم، نظم را یا بی نظمی را به عنوان الگوی زندگیشان برگزینند.

پس میتوانیم بگوییم که بی نظمی یک ویژگی پنهان شخصیتی در من است. در عین حال من در ظاهر کاملا فرد منظم هستم. و این باعث میشود که فرزندانم بی نظم بار بیایند بر خلاف انتظار من!

  • مصطفی هادیان