یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

یک دنیای بهتر

به دنبال پیدا کردن راهی برای حرکت به سمت ساختن دنیایی بهتر

  • ۰
  • ۰
وقتی شما دارید یک بازی ورزشی مثلا پینگ پونگ را بازی میکنید  اگر دقت کرده باشید بعد از مدتی، حس میکنید که دستان شما تا حدودی به صورت اتوماتیک و نیمه خودآگاه دارد کار میکند، طوری که خودتان هم متعجب میشوید. اما به محض اینکه این نکته را متوجه میشوید کنترل خودآگاه شما بر روی دستانتان باعث بر هم زدن بازی زیبا و سرعتی میشود.
این بار شما برای اینکه بتوانید برگردید به همان حالتی که دستان به صورت تقریبا اتوماتیک کار میکردند لازم است کمی ریسک کنید و کنترل را به دستانتان بسپارید. اگر دستانتان به اندازه کافی تمرین دیده باشند، و شما هم میزان کنترلی که به آنها تفویض و واگذار میکنید به اندازه مناسب نه بیشتر و نه کمتر باشد، و به آنها اعتماد کنید و روی آنها ریسک کنید، خواهید دید که چگونه دستان شما معجزه خواهند کرد و چقدر خوب بازی میکنند!

به نظر من در کار تیمی و سازمانی، تفویض کردن کارها به نیروها و اعضای تیم، مشابه تفویض کردن بازی پینگ پونگ به دستان است. موارد لازم برای تفویض عبارتند از:
۱. باید بدانید که چه مقدار تفویض انجام دهید. یعنی چه مقدار autonomy یا اختیار به فرد بدهید. اگر اختیار فرد کمتر از میزان تخصص و توانش باشد بی انگیزه خواهد شد و توانش هرز خواهد رفت. اگر میزان اختیار بیش از تخصص و توانش باشد، آن فرد احتمالا دچار اضطراب خواهد شد و کارها را به درستی انجام نخواهد داد. اما اگر دقیقا متناسب با تخصص و توانش باشد، کارها را به یک جریان روان و خوب انجام خواهد داد.
۲. باید به عضو تیمتان اعتماد کنید و روی او کمی ریسک کنید.

بد نیست بدانید که در حالت کلی برای مدیریت نیروها به بهترین شکل دنیل پینک توصیه میکند سه چیز را به کارمندتان بدهید:
۱. اختیار بر روی کار
۲. هدف و هدفمند بودن
۳. احساس تسلط بر کار

منبع:

همچنین در بحث میزان سنگینی کار بد نیست نگاهی به مدل میهالی چیک سنت میهالی بندازید:
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

برای غلبه بر یک لذت یا درد، باید لذت یا درد بزرگتری در میان باشد. یک لذت یا درد وقتی که لذت یا دردی بزرگتر از آن وجود نداشته باشد قابلیت خوردن روح تو را دارد. اما وقتی پای لذت یا دردی بزرگتر و عمیق تر در میان باشد، آن لذت یا درد اولیه رنگ میبازد.

درد میتواند دردِ هدف، درد جسمانی، درد روحی، و... باشد.
لذت میتواند لذت جسمی، لذت روحی، لذت جنسی، لذت معنوی و... باشد.

فقط وقتی بدانی درد دندانت خواب شب را از تو خواهد گرفت و در نیمه شب از درد زجر خواهی کشید، درد عصب کشی را بدون ذره ای رنج، بدون آخ گفتن و چه بسا با عشق و لذت تحمل میکنی.


وقتی مادر لذت نگریستن و به آغوش کشیدن نوزاد زیبا و دوست داشتنی اش را تصور میکند، درد زایمان را بر خود هموار میکند.


یا فردی که برای لذت شعله ور نگه داشتن آتش عشقش به همسرش، از لذت لاس زدن با همکار جذابش میگذرد.


یا فردی که به خاطر درد کمک به هم نوع، از لذت خواب شب و از لذت بودن در کنار خانواده، خود را محروم میکند.


اینجا است که مجذوب تبریزی میگوید: 

«مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی‌دردی علاجش آتش است»

زیرا او میداند که اگر فرد، دردی نداشته باشد، در لذتها و دردهای پست پلشت غرق میشود.
 

پی نوشت یک: امشب شب قدر است. داشتم با خودم فکر میکردم. لذت ها و دردهای حل نشده را داشتم مرور میکردم. داشتم به دنبال راهکاری یا دلیلی یا فلسفه ای برای عبور از آنها میگشتم. طوری که از زنجیرهای گذشته خودم را آزاد کنم و در آینده نیز بتوانم قدرت کافی را برای غلبه بر آلام و لذایذ داشته باشم. که این ایده نشئت گرفته از کتاب «وقتی نیچه گریست» به ذهنم خطور کرد.


پی نوشت دو: در کتاب «وقتی نیچه گریست»، نیچه سعی میکند با استدلالی مشابه، مشکل روانی دکتر برویر را حل کند. دکتر برویر خودش یک روانپزشک معروف و کارکشته است. اما برای حل مشکل خودش کاری از دستش ساخته نیست. و این نیچه است که با تفکر عمیق و فلسفی اش سعی میکند به وی کمک کند. رمان عمیقی است.

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

وقتی در شرایطی گیر می افتیم که تغییری نمیتوانیم حاصل کنیم و مجبوریم فقط صبر کنیم تا با گذشت زمان مسئله حل شود. مثلا کسی برای ما پاپوش درست میکند و ما را به زندان می اندازد. حالا در طول دوره ی زندان سه سطح برخورد میتوانیم انجام دهیم:

1. بی تابی کنیم و باعث رنجش خود و اطرافیان شویم و همچنین موجب تحقیر خود شویم. این روش به نظر من احمقانه ترین روش است.

2. بگوییم حالا که گیر افتاده ایم و کاریش هم نمیشود کرد. حداقل بگذار خوش بگذرد. سخت نگیر. بیشترین تلاش را برای کم شدن تنش و ناراحتی انجام دهیم تا به خوبی و خوشی بگذرد و خاطره ی بدی نماند. این روش خیلی بهتر از روش اول است. و فرد باید پخته باشد تا بتواند چنین عکس العملی انجام دهد. اما این روش هم بدی خود را دارد. با این روش، احتمالا ما رنج کمتری میکشیم. و چون رنج کمتری کشیدیم، بعد از اینکه از شرایط خلاص میشویم، به زودی یادمان میرود که چه بر سرمان آمد و نباید می آمد تقریبا هیچ انگیزه ای برای تغییر وضع برای نفرات بعد نداریم. چون به ما خوش گذشته. در واقع اگر چیزهایی ظالمانه یا پلید یا نادرست وجود داشته که باعث شده ما در آن شرایط بد گیر بیفتیم، با خوش گذشتن ما به کلی زشتی آن چیزهای نادرست و پلید را فراموش میکنیم. پس میرسیم به مورد سوم.

3. سعی میکنیم تنش و آسیب روحی شدید به ما و اطرافیان وارد نشود. اما در عین حال، هر چند وقت یک بار به خود (و دیگران) یادآوری میکنیم و با یادآوری کردن کام خود را تلخ میکنیم که چرا و به چه دلیل ما به زندان افتادیم. آدمی زاد فراموش کار است. اگر یادآوری نکنیم و هزینه ی تلخی یادآوری را تحمل نکنیم، بعد از مدتی از یادمان خواهد رفت و وقتی از زندان بیرون آمدیم خیلی بی تفاوت و آرام خواهیم بود.

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

آیا راهی هست که بفهمیم فعالیتی که داریم انجام میدهیم یا کاری که میخواهیم شروع کنیم یا گروهی که میخواهیم عضو آن شویم، واقعا مفید و ارزش آفرین هست یا اینکه کاذب، زائد، و مخل اقتصاد است؟

مثلا من مهندسی نرم افزار هستم و در شرکتی کار میکنم. مجوعه ی من و همکارانم داریم از این طریق کسب درآمد میکنیم.

به نظر من یکی از راحت ترین راه هایی که میتوان با استفاده از آن تا حد خوبی پی به مفید بودن ما برد، این است که فرض کنم که همه ی تیم ما ناگهان غیب شود و تا ابد به کره ی ماه برود و دیگر هیچ اثری از آن در زمین دیده نشود. آیا به غیر از دوستان و فامیل و آشنا، کسی ناراحت میشود؟ آیا کسانی آن بیرون وجود دارند که با رفتن ما و قطع شدن خدمات یا محصولات ما، متناسب با درآمد کل تیم ما ناراحت شوند؟

اگر پاسخ به این سوال، نه باشد، یعنی کار تیم ما کاری کاذب، زائد، و حتی مخل اقتصاد بوده است.

اما اگر بله باشد میتوان تا حد خیلی خوبی مطمئن بود که فعالیت تیم ما ارزش آفرین و مفید بوده است.

به عنوان مثالی دیگر، فرض کنید من در یک شبکه ی هرمی (مثلا گلدکویست GoldQuest) عضو هستم و اتفاقا در راس هرم هم قرار دارم و درآمد چند ده میلیونی دارم. حالا فرض کنید کل شرکت گلدکوئست از روی زمین حذف شود. با توجه به اینکه خارج از خود مجوعه ی گلدکوئست، با توجه به اطلاعات محدود من، افراد بسیار کمی هستند که از محصولات اندک آن استفاده کنند و راضی باشند (و اگر هم مصرف کنندگان راضی ای وجود داشته باشند باز هم محصولات واقعی آن فقط 30% درآمد آن را تشکیل میدهند)، لذا ناراحتی ایجاد شده به مراتب کمتر از درآمد کل مجموعه است (به شرط اینکه سکه هایی که افراد برای ورود میخرند را جزو هزینه های شرکت حساب نکنیم، که اگر حساب کنیم شاید کلا درآمد نزدیک به صفر باشد و اصلا جای بحثی باقی نمی ماند).

بنابراین میتوانیم چنین جمع بندی کنیم که چون افرادی آن بیرون وجود ندارند (یا تعدادشان نادر است) که فعالیت هرمی من و همکارانم، آنها را خوشحال کند، فعالیت ما کاذب و احتمالا مخل اقتصاد است.

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

فرض کنید دارید برای یک قرارداد (مثلا یک قرارداد اجتماعی مثل ازدواج) تصمیم میگیرید. گزینه هایی را در نظر دارید. و میخواهید از بین آنها یکی را انتخاب کنید.

حالا فرض کنید با یکی از گزینه ها به یک جلسه میروید. یا اینکه اصلا به جلسه ای نمیروید. اما در ذهنتان به برخوردها و معاشرت هایی که داشته اید می اندیشید. به یاد می آورید و مرور میکنید یک ملاقاتی را که با فرد مورد نظر و جمع دوستان و یا فامیلش داشته اید.

آن جلسه به این ترتیب است (یا بوده است):

میروید بیرون، خوش میگذرد. همین. 

به شما خوش میگذرد. اگر هم بپرسند که از چی خوشتان آمده شاید نتوانید بگویید. بلکه فقط میدانید که کلیت ملاقات، عالی بوده است.

هیچ چیزی که ناجور باشد یا توی ذوق بزند یا غیرطبیعی به نظر برسد وجود ندارد. هیچ چیزی که بتوانید بگویید به خاطر این خوش گذشت وجود ندارد.

بلکه خوش گذشتن و عالی بودن صفتی است که بیشتر میتوانید به کل ملاقات نسبت دهید.


حالا که یک هفته از آن ملاقات میگذرد میخواهید گزینه هایتان را به صورت "منطقی" بررسی کنید.

نمیتوانید.

چرا؟

چون شما از ملاقات با شخص الف فقط یک تجربه ی مثبت و عالی در ذهن دارید. نمیتوانید آن را با بقیه مقایسه کنید و اگر هم بتوانید مقایسه کنید، منطقی نیست که این کار را کنید.

کسی که مدیریت و طراحی تجربه را بلد باشد، manipulation هم بلد باشد و علاوه بر آن، اخلاق هم برایش خیلی اهمیت نداشته باشد یا حداقل برای خودش یک توجیه اخلاقی داشته باشد، میتواند یک تجربه ی عالی را برای ما رقم بزند. طوری که نتوانیم تشخیص دهیم از کجا خوردیم چی شد که دل دادیم و در دام فرد افتادیم.

به عنوان مثالی ضعیف ولی جالب از چنین طراحی تجربه ای، رابرت گرین نویسنده کتاب "48 قانون قدرت" با طراحی یک مهمانی توانست دل دختری که میخواهد با وی ازدواج کند را به دست بیاورد.


همه ی این مدیریت کردن تجربه اگر با صداقت باشد و خیرخواهانه، میتواند در بلند مدت هم تداوم پیدا کند. مثل زن و شوهری که در هر لحظه هر کدامشان سعی در بهبود رابطه و ایجاد بهترین حس و تجربه ممکن در طرف مقابل هستند.

اما اگر مدیریت تجربه بر پایه ی صداقت نباشد و به هر حال چه به صورت کلامی چه به صورت غیرکلامی و با صحنه سازی چه به صورت احساسی، سعی در ایجاد تجربه ای به دور از واقعیت موجود کند، به هر حال روزی رسوا خواهد شد. چون فیلم بازی کردن انرژی زیادی میگیرد و صرف کردن انرژی زیاد در بلند مدت انسان را مستهلک میکند و بالاخره خود واقعی و تجربه واقعی خود را نمایان میکند.



  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

مثلا به یک جوان 18 ساله میگویند، سی ساله که میشوی دیگر این چیزها برایت مهم نیست. میفهمی که مدل مو و تیپ و قیافه آن قدر هم مهم نبوده که فکرش را میکردی. یا آن نمره ها و مدرک ها و آن چیزها دیگر برایت رنگ میبازند و متوجه میشوی که اگر قبلا هم به آنها بی توجه میبودی اتفاقی نمی افتاد، بلکه ممکن بود موفق تر و راضی تر هم باشی.

اما چه کار میشود کرد؟

همان فرد 30 ساله هم که دارد این تجربه را به اشتراک میگذارد، اینها را گذرانده و شاید اشتباه نباشد اگر بگوییم "باید" میگذراند تا متوجه شود مهم نیست. همچنین، اینکه گذرانده خوب هم بوده. او اگر نمیگذراند الان در سن 30 سالگی وقتی یک جلسه مهم تجاری دارد یا یک ارائه ی مهم برای 100 نفر آدم دارد، دیگر ذهنش درگیر مدل مو و ظاهر و این چیزها نیست. چون خوب وارد است آنها را راست و ریس کند. ذهنش درگیر ریزه کاری ها و جزییات وسواس گونه ی حرف زدن خودش هم نیست. چون زمانی انقدر ذهنش درگیر این چیزها بوده که همه ی نکات ریز را مسلط است.

حرفم این است که گاهی برای رسیدن به دید و نگاه کامل تر و پخته تر لازم است از کوچک شروع کنیم. جهش معنا ندارد. برای رسیدن به قله باید از دامنه عبور کرد. همچنان که به یک بچه اول دبیرستانی برای یاد دادن فیزیک نمیتوان از نظریه نسبیت و نظریه کوانتوم و نظریه ریسمان شروع کرد. باید به او مدل های ساده -هرچند اشتباه- مثل مکانیک نیوتونی را گفت. او باید با مدل های ساده ولی کار راه انداز، فیزیک را شروع کند. بعد که از این مرحله عبور کرد و ظرفیت فکری اش بالاتر رفت، میتوان برایش از نسبیت هم گفت.

  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰
«باز باید به دانشجو نشان داد که اگر الاهیدانان و عالمان دین همیشه نمیتوانند دفاع عقلانی ای از دین بکنند یا حتی تبیین منطقا پذیرفتنی ای از مفاهیم بنیادی ایمان دینی به دست دهند فیلسوفان علم نیز به همین عجز، به همین حیرت و آشفتگی، و به همین عدم وفاق، در مقام فهم دقیق آنچه در فرآیند کشف و تحقیق علمی رخ میدهد دچارند. هیچ یک از ما از صعوبت بیان تفصیلی و دقیق ساختارهای نظری علم نتیجه نمیگیرم که، بنابراین، علم یا نامعقول و غیرمنطقی یا بیثمر و بیهوده بوده است. چرا در مورد دین چنین نتیجه ای را موجه میدانیم؟»
صفحه 72 از کتاب راهی به رهایی، نوشته ی مصطفی ملکیان.

در این پاراگراف، مصطفی ملکیان توضیح میدهد که مشابه همان تناقضات/ابهامات/پیچیدگی هایی که در فلسفه دین وجود دارد در فلسفه علم هم وجود دارد. من نتیجه میگیرم که اگر بناست به دلیل اثبات نشدن صد در صد عقلی و قاطع دین، آن را رد کنیم، پس باید علم را هم به همان دلیل رد کنیم.

به عنوان مثال میدانیم که یکی از پایه های علم امروزی استقرای فلسفی است. مثلا من آزمایشی را روی صد هزار نفر انجام میدهم و چون نتیجه ی آن روی 99 درصد آنها مثبت است نتیجه گیری میکنم که روش من به احتمال 99% جواب میدهد. اما از نظر منطقی میدانیم که کاملا ممکن است که همین آزمایش را روی صد هزار نفر دیگر انجام دهیم و دقیقا نتیجه عکس بدهد یعنی فقط 1% آنها نتیجه مثبت بگیرند. بگذریم از اینکه با فرض uniform بودن نمونه گیری ما، چنین چیزی بعید است ولی باز هم محال نیست.
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

*درصدها در این نوشته بیشتر برای نزدیک تر شدن ذهن به کار برده شده اند.

من فکر میکنم انسان در هر وضعیتی که هست، به احتمال زیاد فقط 20 درصد بهتر از آن را میتواند ببیند.

فردی را تصور کنید که فحاش و ناسزاگو هست. بعید است این فرد بتواند حالتی که کلیت شخصیتش 200 درصد بهتر شده را به درستی تجسم کند. 
منظور از به درستی تجسم کردن این است که آن تجسم تا حدود معقولی منطبق بر واقعیت باشد و به نوعی پیش بینی رفتار باشد.
شاید بتواند تجسم کند که فحش و ناسزا و بی ادبی را ترک کرده و به یک فرد کاملا با ادب تبدیل شده. اما آن تجسم کاملا غیرواقعی و فانتزی خواهد بود. چرا؟
این فرد کسی است که همه او را به عنوان فحاش میشناسند و همه ی مشاهدات و برخوردهای اجتماعی و تجربیاتی که داشته تاثیرگرفته از برخورد غیرمودبانه ی خودش بوده و همه ی تکنیک ها و روشهایی که برای زندگی در اجتماع یادگرفته و کشف کرده و اجرا میکند، بر پایه ی همان تجربیات و مشاهدات است. یعنی این فرد یک نظام کامل و پیچیده ی احساسی، روانی، فکری، شخصیتی، رفتاری، و اجتماعی را که بر اساس فحاش بودن بنا شده، در خودش دارد و به آن عادت کرده است و با آن هر لحظه زندگی میکند.
خوب، حالا با این نظام در هم تنیده، هر فرضی در مورد آینده ی خودش بکند غلط خواهد بود. او بسیار بسیار دورتر از این است که بتواند خودش را به طور درستی، مودب تجسم کند. البته اگر در حالت بسیار بسیار بعید، واقعا بتواند تجسم کند، به نظر من خواهد توانست در زمان نسبتا کوتاهی (در صورت مهاجرت به شهری دیگر) خودش را تغییر دهد
  • مصطفی هادیان
  • ۰
  • ۰

اخیرا یکی از دوستان، مهمانی آمده بود خانه ی ما. بچه ی کوچکی داشت تقریبا 5 ساله. از من خواست که با کامپیوتر بازی کند. من هم کامپیوتر را روشن کردم و پرسیدم چه بازی ای میخواهی؟

گفت: ماشین بازی

یکی از بازی های ماشینی که داشتم را آوردم. دادم که بازی کند. دو دیقه که بازی کرد حوصله اش سر رفت و گفت هواپیما بازی میخواهم.

هواپیما بازی آوردم.

گفت هلیکوپتر بازی میخواهم.

هلیکوپتر بازی آوردم.

دوباره گفت هواپیما بازی میخواهم.

دوباره هواپیما بازی آوردم.

معلوم بود خوشش نیامده.

بازی را بستم و وارد مرورگر شدم تا به دنبال بازی آنلاین ساده تر بگردم.

همین که صفحه ی یکی از سایتها باز شد، با اشاره به یکی از ده ها آیکون موجود در صفحه، گفت این را میخواهم.

من هم همان را برایش باز کردم.

صفحه ای جدید باز شده بود و بازی فلش داشت لود میشد.

در مدتی که داشت لود میشد، چشمش به یکی از آیکون های تبلیغاتی بغل صفحه افتاد و گفت این را میخواهم.

من بهش گفتم "ببین عزیزم، بازی قبلی که گفتی تا یکم دیگه بازی میشه یکم صبر کن بعد میتونی بازی کنی"

اصرار داشت که همان را که دیده برایش باز کنم.

باز کردم.

دوباره بازی داشت لود میشد که چشمش به یک بازی تبلیغاتی دیگر افتاد.

دوباره گفت که این را میخواهم.

من هم دوباره همان توضیح را بهش دادم.

اما او اصرار داشت.

من هم هر چی سعی کردم که حواسش را با خوراکی یا چیزهای دیگر، پرت کنم تا بازی قبلی لود شود موفق نشدم.

باز مجبور شدم بر روی لینک جدید درخواستی اش کلیک کنم.

آخرش کار به جایی رسید که از شدت هیجان عصبانی شد و میخواست کیبورد را خورد کند.

اینکه یک بچه ی 5 ساله صبر ندارد و دنیا را به خوبی نمیشناسد کاملا طبیعی و قابل درک است. و همین باعث میشود که هر بار چیزی هوس کند- هرچند اگر در تعارض با هوس های قبلی اش باشند- و همه را یک جا و آنی بخواهد. 

اما آیا تا به حال فکر کرده ام که شاید منِ بزرگسال هم، رفتارهایی مشابه این کودک دارم البته احتمالا در یک سطح بالاتر و با یک دوره زمانی بلندتر.

حداقل برای من، پیش آمده که، چیزی را خواسته ام، و هدفی را برای خودم تعیین کرده ام. بعد وارد فرآیند تلاش و تکاپو برای رسیدن به هدف شده ام. و در طول فرآیند رسیدن به هدف، به دلیل سختی ها یا ناکامی ها یا هیجانات یا اهداف و هوس های دیگر که بعضا متعارض با هدف اولیه بوده اند، به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه مسیرم را عوض کرده ام و به سویی دیگر شتافته ام. و بعد از مدت کوتاهی متوجه شده ام و بازگشته ام و دوباره با هدف یا هوسی دیگر منحرف شده ام. و بعدش دوباره هدفی دیگر و هوسی دیگر.

به نظر من، در بلند مدت، پیروزی در صورتی میتواند محقق شود انسان اهدافش را با علم و شناخت نسبت به نقاط قوت و ضعف خودش و فرصت ها و تهدید های دنیای اطرافش تعیین کند و تا رسیدن به آن هدف، بوسیله ی هیچ هدف یا هوس دیگری منحرف نشود.

  • مصطفی هادیان
  • ۱
  • ۰

احتمالا دیده اید که چطور در فردی بیماری نهفته ای وجود دارد که در نسل های بعدی او فعال میشود. خودش آن بیماری را ندارد اما احتمالا در فرزندانش آن بیماری بوجود می آید.

من فکر میکنم که در شخصیت انسان هم برخی ویژگی ها نهفته اند و برخی فعال. آنها که نهفته اند در خود فرد وجود ندارند یا حداقل پیدا نیستند اما به راحتی به نسل بعد به ارث میرسند و منتقل میشوند. البته توجه دارید که منظورم از به ارث رسیدن یا منتقل شدن، همان فرایند یادگیری اکتسابی کودک از پدر و مادر است نه یک ارث‌بری ژنیتکی.

مثلا فرض کنید که من فرد منظمی هستم. همه چیز را سر جای خوش میگذارم و همیشه سر وقت به قرارهایم میرسم. هیچ وقت نمیشود که چیزی را فراموش کنم. هیچ وقت وسایلم را بر روی زمین نمیریزم و هر چیزی را در جای مشخص خودش قرار میدهم. اما میبینم که فرزندانم حداقل تا سنین نوجوانی همیشه بی نظم و بدون برنامه و فراموش کار هستند. دقیقا نقطه ی مقابل من. چرا چنین اتفاقی می افتد؟

خوب ممکن است بگویید فرزندان اختیار دارند و خودشان مسئول رفتار خودشان هستند و رفتارشان از رفتار من مستقل است. شاید در حالت استثنا این حرف درست باشد. اما در حالت کلی و در دنیای واقعی من فکر میکنم که رفتار فرزندان تا سنین نوجوانی الگو و تقلیدی از رفتار پدر و مادر است. شاید بگویید که اینکه چقدر در مورد خاصِ نظم، فرزندان به والدین شباهت پیدا میکنند، به هزار عامل دیگر از جمله محیط و ژنتیک و دوستان و شانس و اینها نیز بستگی دارد و نمیتوان فقط با عینک رفتارشناسی به این قضیه نگاه کرد. این را قبول دارم. اما در اینجا هدف من بررسی این مسئله از نگاه رفتارشناسی است.

من فکر میکنم که دلیل این امر این است که احتمالا من به صورت عمیق فرد منظمی نبوده ام و نظم را به صورت "سطحی" آموخته ام و "حفظ" کرده ام. درست مانند معلمی که ریاضیات را عمیقا نفهمیده باشد. این معلم ممکن است خودش با تمرین و تکرار طوطی‌واری که داشته به خوبی از پس حل بسیاری از مسائل تکراری ریاضی بر بیاید و در ظاهر ریاضی را خوب حل کند اما او "خودش" ریاضیات را زندگی نکرده است. او خودش قلم به دست نگرفته است و دست به حل مسئله ای سخت نزده است که مجبور شود بارها و بارها اشتباه حل کند و بعد از سه روز کلنجار رفتن با آن عاقبت آن را حل کند و بگوید یافتم یافتم. او همیشه راه حل درست را بلد بوده است. از روی کتاب، راه حل درست مسئله را میخوانده و مثلا یاد میگرفته. بنابراین چنین معلمی اگرچه خودش بتواند اکثر مسائل ریاضی را به خوبی حل کند، نمیتواند معلم خوبی باشد و "ریاضیات" را به دانش آموزان منتقل کند.

من هم مانند آن معلم سطحی، نظم را از همان بچگی از ترس اینکه کتاب و مداد و قلمم گم شود "حفظ" کرده ام. یا شاید هم از ترس والدین. من هیچ گاه ریسک پذیرفتن بی نظمی و سردرگمی و گم کردن چیزهای ارزشمند را نکرده ام. من هیچ گاه راه های دیگری به غیر از داشتن نظم را تجربه نکرده ام. اصلا من نمیتوانم بگویم نظم چیست چون بی‌نظمی نمیدانم چیست. همانطور که میگویند "تعرف الاشیاء باضدادها" یا "چیزها با ضدهایشان شناخته میشوند". پس من خودم فردی هستم که به صورت محافظه کارانه ای منظم هستم و نظم را عمیقا نشناخته ام. پس قابلیت انتقال و آموزش این نظم را به فرزندانم ندارم. بنابراین فرزندانم در طول مسیر بزرگ شدنشان هیچ گاه از من حرف شنوی ندارند و حرف من را که "بچه وسایلت رو بذار سر جاش. یکم نظم داشته باش" را نخواهند شنید و نخواهند پذیرفت. آنها یا دلیل منطقی میخواهند که دلیل منطقی آوردن در توان من نیست چون من نظم را نمیشناسم. یا اینکه میخواهند که خودشان با آزمون و خطا و تجربه کردن بی نظمی و نظم، نظم را یا بی نظمی را به عنوان الگوی زندگیشان برگزینند.

پس میتوانیم بگوییم که بی نظمی یک ویژگی پنهان شخصیتی در من است. در عین حال من در ظاهر کاملا فرد منظم هستم. و این باعث میشود که فرزندانم بی نظم بار بیایند بر خلاف انتظار من!

  • مصطفی هادیان